کارتون های قدیمی

کارتون های نوستالژیک

کارتون های قدیمی

کارتون های نوستالژیک

کارتون سرندیپیتی

دایناسور صورتی

درست است که آن موقع بچه بودیم و عقلمان کف پایمان بود، ولی بالاخره یک چیزهایی از عشق و عاشقی حالی‌مان می‌شد، حالا بعضی‌ها ناخودآگاه بعضی‌ها هم خودآگاه.

شاید آن عقل کف پایمان اسم این‌جور دوست داشتن را «عاشقیت» نمی‌گذاشت ولی به هر حال آن بابایی که این سرندیپیتی را درست کرده بود، قیافة این موجودِ ظاهرا هیولا و واقعا «معشوقة افلاطونی» را طوری درست کرده بود که با همان یکی دو قسمت اول، دل همة بچه‌های هم سن و سال‌ما را ببرد.

داستان وقتی شروع شد که کشتی‌ای که بابا و مامانِ کُنا سوارش بودند در طوفان کله پا شد و همة آدم‌های تویش افتادند توی دریا و از آن‌جا یک راست پرواز کردند به آسمان آبی.

اما از آن‌جایی که خدا همیشه بچه‌های کوچولو و معصوم را دوست دارد، کُنا می‌افتد روی یک تخم بزرگ صورتی ‌رنگ و با آن تخم به ساحل یک جزیره می‌رسد و از طوفان جان سالم به در می‌برد.

چند روز بعد که آفتاب حسابی توی سر تخم صورتی می‌زند، یک چیزی شبیه دایناسور از تویش بیرون می‌آید: موجود صورتی رنگی به اسم سرندیپیتی با چشمان بزرگ آبی.

اسم این جزیره هم که اصلا معلوم نیست کجای دنیا قرار گرفته «جزیره ناشناخته» است، توی بعضی کشورها آن‌را هم «جزیره بهشت» Paradise Island معنی کرده‌اند.

توی افسانه‌های ژاپنی آمده که سرندیپیتی نگهبان دریاست. حتی توی نسخة فرانسوی کارتون هم اسم کُنا «بابی» Bobby است که به معنی پلیس و پاسبان است.

حالا شما انکار کنید، ولی توی یکی از این سایت‌های معتبر نوشته بود که «همان موقعی که سرندیپیتی به دنیا می‌آید، کُنا عاشقش می‌شود » برای همین تصمیم می‌گیرد توی همان جزیره لنگر بیندازد و خانه بسازد و زندگی کند.

فرمانده جزیره یک موجود نادیده بود به اسم «خانم لورا». خانم لورا یک پری دریایی سبز رنگ کوچولو با موهای صورتی و تاج طلایی بود که البته خیلی کم دیدیمش.

جزیرة ناشناخته معلوم نبود که واقعا چی است! وقت‌هایی که کاپیتان اسماج و آن کشتی فسقلی‌اش گیر سه پیچ می‌دادند که پیدایش کنند و طلاهایش را بالا بکشند حکم اتوپیا یا بهشت را پیدا می‌کرد و وقت‌هایی که ساکنان کله تیغ‌تیغی‌اش سر هیچ و پوچ با تیر و کمان به جان هم می‌افتادند، دقیقا معادل دنیایی می‌شد که داریم تویش زندگی می‌کنیم.

البته از جایی که باهوش‌ترین عضوش یک دلفین پیر عینکی به اسم «آقای دلف» بود که برای نطق خطابه‌هایش هر از گاهی روی سنگ سبز شدة وسط دریا پیدایش می‌شد و خبرچین‌اش یک طوطی هفتاد رنگ به اسم پیلا‌پیلا بود و همة جک و جانورهایش توانایی این را داشتند که مثل آدمیزاد حرف بزنند از این بیشتر هم نمی‌شد توقع داشت.

سرندیپیتی اصلا یک اسم من در آوردی نیست. Serendipity توی انگلیسی به معنی خوشبختی یا نعمت غیرمترقبه است، دقیقا مثل ورود سرندیپیتی صورتی‌ رنگ این کارتون به جزیرة ناشناخته.

کُنا و سرندیپیتی توی 26 قسمت چنان با جزیره و ساکنانش جفت و جور شدند و یکی دو بار چنان با شجاعت جزیره را نجات دادند (مثل همان قسمتی که پیلا‌پیلا را نجات دادند) که توی قسمت‌های آخر دیگر کسی فکر نمی‌کرد که این دو نفر توی این جزیره غریبه‌اند، انگار که نگهبانان ابدی و ازلی آن‌جا بوده‌اند، همان‌طوری که از افسانه‌های قدیمی ژاپنی برداشت می‌شد. راستی این را هم داشته باشید که توی عربستان به این کارتون می‌گفتند: «میمونه و مسعود».


منبع

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.